اللهم عجل لولیک الفرج

مشخصات بلاگ
اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام خدمت خوانندگان عزیز اگر امکان دارد بعد از خواندن هر مطلب حتما نظر بدید.کپی کردن مطالب به شرط یک صلوات.

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است

  • سید حمزه قاسمی

عاشق امام بود،حتی قبل از انقلاب محبتی که نسیت به امام داشت قابل توصیف نبود.زمانی که برای امام کسالت قلبی پیش امده بود،رفته بود سفر.توی راه وقتی خبر را شنید از ناراحتی ماشین را زد کنار جاده.گریه می کرد و می گفت:((خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبرمان بیفزا.))
تهران که امد رفت بیمارستان اعلام امادگی کرده بود برای اهدای قلب به حضرت امام(ره)

شهید احمد کشوری
  • سید حمزه قاسمی

یک روز گرم تابستان،با مهدی و چند تا از بچه های محله سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.بچه ها به مهدی پاس دادنداو هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛تو همین لحظه ی حساس به یکباره مادر مهدی اومد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت:مهدی،اقا مهدی،برای ناهار نون نداریم برو از سر کوچه نون بگیر مادر.مهدی که توپ رو نگه داشته بود دیگه ادامه نداد توپ رو به هم تیمیش پاس داد و دوید سمت نانوایی!

نوجوانی شهید مهدی زین الدین
  • سید حمزه قاسمی

سال دوم دبیرستان بود.قد وهیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود.خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند اما او کسی را اذیت نمی کرد.یک روز وارد خانه شدو بی قرار و
و بی مقدمه گفت:دیگه مدرسه نمیرم!
با تعجب پرسیدم:چرا؟
گفت:با اقا معلم دعوا کردم اونها هم من رو اخراج کردن.
کمی نگاهش کردم و گفتم:پسرم خوب چرا دعوا کردی؟!جواب درستی نداد.اما وقتی از دوستاش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت.همه کلاس تجدید شدند.اما فقط یه یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بود و پدرش ادم مهمی بود نمره قبولی داد.شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما
شاهرخ هم درسی به ان معلم داد که دیگه از کار ها نکنه!
شاهرخ بعد از ان مدتی سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش.اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود،اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود.توی محله خیلی ها از او حساب می بردند.

خانم مینا عبدالهی(مادر شهید)
  • سید حمزه قاسمی


شهیدی قبری برای خودش کنده بود.

به مادرش نشان می دهد و می گوید

هرگاه شهید شدم مرا در اینجا خاک کنید.

یک ترکش به نزدیکی او می افتد.

سرش جدا می شود.

وقتی جسد بدون سر را می برند در آن قبر خاک کنند

می بینند آن قبر اندازه ی جسد بدون سر است.


قسمتی از وصیت نامه اش :

منو شرمنده زهرا قرار مده

اگر شهید شدم سر به تنم نباشد.

  • سید حمزه قاسمی

  • سید حمزه قاسمی

شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم.

به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.

در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!»

خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد!

برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ...

گلوله توی پیشانی علی بود.

  • سید حمزه قاسمی

خاطره ای کوتاه از سردار شهید مهدی زین الدین

 جاده‌های کردستان آن قدر ناامن بود که وقتی می‌خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را می‌گرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی. اما زین‌الدین که همراهت بود، موقع اذان، باید می‌ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.

پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا آقا مهدی رو در حال زیارت خانه خدا دید عده ای هم به دنبالش بودند.

پرسیده بود: اینجا چه می‌کنی؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم اینجا هم فرمانده هستم.

 

  • سید حمزه قاسمی
گنده لات تهران بود و توی مشروب فروشی کار می کرد

هیکل بزرگی داشت و همه ازش حساب می بردند

بعضی از قمار بازای بزرگ تهران استخدامش می کردند

میشد بادیگارد قماربازا...

بچه که بوده باباش می میره

خودش می مونه و مادرش

کاری از دست مادر هم بر نمی یومد

سند خونه رو گذاشته بود توی طاقچه

تا از کلانتری زنگ می زدند ، می دونست دعوا کرده و باید بره بیرونش بیاره

وقتی می رفت کلانتری همه می شناختنش و می گفتند مادر شاهرخه

خیلی ها می گفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته ، چرا نفرینش نمی کنی؟!!!

مادر هم سر نمازها گریه می کرد و می گفت:

خدایا بچه ی من رو سرباز امام زمان عج قرار بده

خیلی ها از این دعای مادر خنده شون می گرفت

می گفتند: بچه ی قمار باز و مشروب خور و مست تو کجا و امام زمان عج کجا؟!!!!

اما انگار اثر دعای مادر رو نادیده گرفته بودند

... سال 57 همراه انقلاب ، درون شاهرخ هم انقلابی بپا شد

توبه کرد و شد عاشق امام خمینی

رفت جبهه و کاری کرد کارستون

عراقی ها تا می فهمیدند شاهرخ توی منطقه ی عملیاتیه ، تنشون می لرزید

صدام برا سرش جایزه بزرگی گذاشته بود

تا اینکه بالاخره توی یه عملیات شهید شد

پیکرشم برنگشت

انگار می خواست حضرت زهرا سلام الله علیها براش مادری کنه...


  • سید حمزه قاسمی
در اردیبهشت ماه 1360 فرمانده گردان شد...

درحین عملیات، بیشتر رزمندگان مجروح یا شهید شدند و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده ماندند...

شگفت آنکه همین چند نفر، توانستند 350تن از کماندوهای دشمن را به اسارت بگیرند...

در حین تخلیه اسیران، یکی از افسران عراقی با اصرار خواستار ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی شد...

به علت مسائل امنیتی، رزمنده دیگری را به جای فرمانده معرفی کردند، ولی افسر بعثی ناباورانه گفت:

«نه! این نیست. او سوار بر اسبی سفید بود و ما هرچه به سویش تیراندازی کردیم، در او اثری نداشت. من می خواهم او را ببینم...»
  • سید حمزه قاسمی