اللهم عجل لولیک الفرج

مشخصات بلاگ
اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام خدمت خوانندگان عزیز اگر امکان دارد بعد از خواندن هر مطلب حتما نظر بدید.کپی کردن مطالب به شرط یک صلوات.

۲۴ مطلب با موضوع «داستان های کوتاه» ثبت شده است

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .


هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
  • سید حمزه قاسمی
یک سرباز اسرائیلی یک عکسی رو گذاشته بود تو صفحه شخصیش در اینستاگرام,
آقا سر این بچه فلسطینی رو که بی خبر از همه جا نشسته برا خودش, نشونه رفته و بعد هم از این هنرش عکس گرفته.

بعد اینکه عکس دست به دست شده تو شبکه های اجتماعی و افتضاحی شده برا خودش, ارتش اسرائیل 14 روز برای سربازه حبس بریده.
  • سید حمزه قاسمی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم
 شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،
 یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان ! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد.
شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد یا کنا در ؟

  • سید حمزه قاسمی

ایت الله خادمی از قول ایت الله درچه ای نقل کرده است که شهید مدرس که بعد از ظهر ها که برای درس و بحث در حوزه ای علمیه حاضر می شد،لباس هایش پر از گل بود.یک روز یکی از شاگردان به موضوع پی برد.معلوم شد که شهید مدرس در ساعات بیکاری در خانه یک فرد نیازمند به خشت زنی و بنایی مشغول بود.

  • سید حمزه قاسمی

زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به

اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را
با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند
بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند

راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟

  • سید حمزه قاسمی
سوار تاکسی بودم که یه خانم جوان با یه پسر بچه زبل ۵-۶ ساله
کنارم نشست . بچه هه خیلی بپر بپر می کرد و تاکسی رو روی

سرش گذاشته بود . خانومه هرچی گفت ساکت!نشد که
نشد.آخرسر خانومه یه نیشگون اساسی از بچه هه گرفت که داد
بچه بالارفت .
بچه ی زبل با گریه گفت منو زدی؟حالا به بابا می گم دیشب خونه ی
عمو اینا چیکار کردی. زنه که دید خیلی ناجور شد،گفت :چیکار
کردم؟بچه هه گفت: خب گوزیدی! حالا ما سفت خودمونو گرفته
بودیم که نخندیم و مثلا اصلا چیزی نشنیدیم ، ولی خود زنه اونقدر
دست پاچه شد که به راننده گفت آقا آقا ما همین بغل پیاده می
شم.ماشین نگه داشته – نداشته در رو باز کرد که بپره پائین .
یهو یه ماشین دیگه از راه رسید و زد درب تاکسی کلا کنده شد. حالا
مردم جمع شده بودند و راننده تاکسی که یه پیر مردی بود ، داد می
زد و به زنه می گفت : آخه خواهر من، مادر من ،تو که منو بیچاره
کردی! خب همه می گوزن . منم می گوزم ،اینم می گوزه . آقا شما
نمی گوزی ؟ شما چی ، شما نمی گوزی ؟…
  • سید حمزه قاسمی
      

دبیر های دینی کشور جمع شده بودند در مشهد برای سمینار بزرگداشت معلمان دینی،اول پیام شاه و وزیر را خواندند و بعد هم یک تاج گل پای مجسمه رضا خان گذاشتند. همه برای این سمینار رفتند پشت تریبون و سخن گفتند وقتی که نوبت به شهید مطهری رسید رفت پشت تریبون و گفت:دبیران دینی ماهم بت پرست شده اند.

  • سید حمزه قاسمی
یک شب یزدان ناه مامور مخصوص رضا شاه از جانب او ده هزار تومان پول برای ایت الله مدرس برد و گفت:سید،این پول

را بگیر و ساکت شو،بگذار شاه کارش را بکند،مرحوم مدرس فرمود:بگذار زیر فرش و برو بگو به رضا شاه که تا دینار ا

خرش خرج نابودی تو خواهد شد.اگر راضی بود که هیچ ام اگر ناراضی بود بیا از همان جا بردار و برو.

  • سید حمزه قاسمی

دختر کوچکیدر باره نهنگ با معلمش بحث می کرد.

معلم گفت:از نظر فیزیکی غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک ادم را ببلعد زیرا با این که پستاندار

عظیم الجثه ای است اما حلق بسیار کوچکی دارد.

دختر کوچک پرسید:پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شده است.

معلم که عصبانی شده بود تکرار کرد که نهنگ نمی تواند ادم را ببلعد این از نظر فیزیکی غیر ممکن است.

دختر کوچک گفت:وقتی به بهشت رفتم از حضرت یونس می پرسم.

معلم گفت:اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چی؟

دختر کوچک گفت:ان وقت شما از او می پرسید.

  • سید حمزه قاسمی
هر وقت از سر کار می اومد،یه راست میرفت توی اتاقش روی پتو دراز می کشید.از این پهلو به اون پهلو هر کاری

میکرد اروم نمی گرفت.از بس درد داشت گریه میکرد،میرفتم کنارش میگفتم:مادر بذار پهلوت رو بمالم شاید دردش

اروم بشه. میگفت:نه مادر جان این درد ارث مادرم زهرا(س) است،بذار با همین درد به ارامش برسم.  

                                             

  مادر شهید سید مجتبی علمدار

  • سید حمزه قاسمی