اللهم عجل لولیک الفرج

مشخصات بلاگ
اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام خدمت خوانندگان عزیز اگر امکان دارد بعد از خواندن هر مطلب حتما نظر بدید.کپی کردن مطالب به شرط یک صلوات.

۲۴ مطلب با موضوع «داستان های کوتاه» ثبت شده است

در زمان اقا محمدخان قاجار شخصی از حاکم شهر خود که با صدراعظم نسبت داشت نزد صدراعظم شکایت کرد.
صدراعظم دانست که حق باشاکی است گفت:اشکالی ندارد می توانی به اصفهان بروی.

مرد گفت:اصفهان در دست پسر برادر شماست.

گفت:پس به شیراز برو.

او گفت:شیراز هم در اختیار خواهرزاده شماست.

گفت:پس به تبریز برو.

گفت:انجا هم در دست نوه شماست.

صدراعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد:چه می دانم برو به جهنم.

مرد با خون سردی گفت:متاسفانه انجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

  • سید حمزه قاسمی

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

  • سید حمزه قاسمی
یک خاطره از زبان همسر شهید محمد ابراهیم همت:
عملیات مسلم بن عقیل(ع) بود.چند شب قبل از عملیات حاجی به خانه امد،مثل همیشه خاکی و خسته.زمستان بود،حاجی هم به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت،سرش به شدت درد می کرد.خودش را اماده ی نماز خواندن کرد،گفتم:"حالا یه دوش بگیر،یه لقمه غذا بخور،خسته ای،بعد نماز بخون."نگاه معنی داری به من کرد و گفت:"من این همه خودمو به زحمت انداختم و اومدم خونه که نماز اول وقت بخونم ،حالا تو میگی اول برم غذا بخورم."
یادم می اید انقدر حالش بد بود و در شرایط جسمی بدی به سر می برد که وقتی نمازش را شروع کرد ،کنارش ایستادم تا اگر وسط نماز حالش بد شد و خواست زمین بخورد،بتوانم او را بگیرم.
برایم جالب بود ،با ان حال بد و وضع خراب و سردردی که داشت ،حاضر نشد نماز اول وقت را رها کند و به باقی امور برسد.

جایگاه نماز در زندگی من و تو کجاست؟

  • سید حمزه قاسمی
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از شانس خوبش ،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید  و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که :  بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه .
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه  قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش  رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد :  یالا فردریک ،  هری ، تام ،پل ، فردریک  ، تام  ، هری  پل ....  یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین  ... آهان فقط یک کم  دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین!
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد  اتومیبل رو از گل بیرون بکشه .
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز  تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :
"هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ،  حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ،  نکنه یه جادوئی در کاره؟!
کشاورز پاسخ داد :  ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره!
  • سید حمزه قاسمی