کرامتی ازشهیدی که بعد از شهادت برگه امتحانی دخترش را امضا کرد!
=======================================
وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرشون امضا کنن ،
زهرا صالحی غم دلشو گرفت!آخه باباش شهید شده بود ، وقتی ناراحت میره خونه
با دل شکسته به خواب میره و پدر رو توی خواب میبینه ...
بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه و زهرا این کاررو میکنه وقتی
از خواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه متوجه میشه که بابا روی
کارنامه نوشته : «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» ...
همان موقع کارنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد.
علمای آن زمان(مرحومین آیات عظام مرعشی نجفی و گلپایگانی) صحت ماجرا را
تایید می کنند و کارنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی
تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی
است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی
باشد.
خصلت مردمی بودن شهید، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز
مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن کارنامه امضا شده ، شهید را بهتر می
شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند.
در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر
به خواب مادرم می آید و می گوید: « ما می دانیم ولی اجازه نداریم بگوئیم »
مادر ، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می
آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: سادات (اسم همسر
شهید) آیا تو شک داری؟ و مادر با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: اگر
کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن شک باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود.
سلام
نام من چادر است
نام مادرم حجاب و پدرم عفاف است
روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم
شما از من خوب محفاظت نکردید
از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم
خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث گذارد
دانه های برنج را دانه دانه از روی پارچه ی سفید جمع می کند
دانه های جمع شده را که می ریزد کنار غذای هنوز خورده نشده
تازه می فهمیم کشیده شدن امتداد آن پارچه سفید،
از روی میز تا روی پاهایش، برای تمیز ماندن عبایش نیست؛
برای تمیز ماندن برنج هاست،که از قاشق می افتند،از خوردن نیفتد
با یک دست و آن هم با دست چپ، غذا خوردن سخت است
بانوی
باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای در فرانسه خرید میکرد؛
خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندقدار زنی بیحجاب و
اصالتاً عرب بود.
صندوقدار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس
را میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز میانداخت.
اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!
بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا
مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته
که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای
به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه میخوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به
صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور میخوای زندگی کن!»
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندقدار
کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوقدار که از دیدن چهرهٔ
اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:
«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»