اللهم عجل لولیک الفرج

مشخصات بلاگ
اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام خدمت خوانندگان عزیز اگر امکان دارد بعد از خواندن هر مطلب حتما نظر بدید.کپی کردن مطالب به شرط یک صلوات.

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

  • سید حمزه قاسمی

  • سید حمزه قاسمی
  • سید حمزه قاسمی


  • سید حمزه قاسمی


در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت باطنی متفاوت وجود داشت که او را از همردیفانش جدا می ساخت.

هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره(مشروب فروشی)بزند.ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت ونماز می خواند یکی از دوستانش می گفت:پدر و مادرش

بسیار انسان های با ایمانی هستند.پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد,مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود.اینها بی تاسیر در اخلاق شاهرخ نبود.

به سادات و روحانیون بسیار احترام می گذاشت,قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت و هرچه پول داشت خرج دیگران می کرد.هر جایی که می رفتیم هزینه ی همه را او می

پرداخت,هیچ فقیری را دست خالی رد نمی کرد,هیچ گاه سیگار نکشید.

فراموش نمی کنم یک بار زمستان بسیار سردی بود.با هم در حال بازگشت به خانه بودیم پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید.شاهزخ کاپشن گران

قیمت خودش را در اورد و بهمرد فقیر داد,بعد هم دسته ای اسکناس از جیبش در اورد و به مرد فقیر داد و حرکت کرد.پیر مرد ککه از خوشحالی نمی دانست چه بگوید,مرتب می

گفت:جوون خدا اخرت به خیرت کنه!که عاقبت به خیر هم شد.

  • سید حمزه قاسمی

تازه دانشگاه قبول شده بود. با رتبه عالی. داشت می رفت تا کارهای ثبت نامش رو انجام بده. توی راه چشمش افتاد به پسر و دختر کوچولوی همسایه که مشغول بازی های کودکانه خودشون بودن.

یکدفعه صدای از بلند گو ها بلند شد : «توجه! توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی دشمن نزدیک است. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.»

رگ غیرتش ورم کرد. با خودش گفت اگه امروز من برم دانشگاه، کی ازاین دوتا بچه و بچه های آینده کشورم دفاع کنه؟ کی جلوی دشمن به ایسته تا چشم چپ به ناموس و خاک وطن نداشته باشه؟

بیخیال دانشگاه علم شد و رفت و در دانشگاه عشق ثبت نام کرد و راهی رشته شهادت شد. روز ها درس دلدادگی را می گذراند و شب ها 11 واحد گریه را پاس می کرد. تا اینکه با معدل بالا فارغ التحصیل شد و مثل خیلی از فرارمغزی ها هرگز بر نگشت.

سال ها بعد فارغ التحصیل دانشگاه عشق که به رتبه استادی معرفت رسیده بود را از بین خاک های فکه پیدا و برای تدریس درس عاشقی و دلدادگی راهی دانشگاه علمی کردند که روزی با رتبه عالی در آن قبول شده بود و انصراف داده بود.

اما همان دو کودک بیست سال پیش که روزی برای آنان و آینده آن ها جانفشانی کرده بود جلوی در دانشگاه را گرفته بودند و می گفتند دانشگاه قبرستان نیست، محل علم و فرهنگ است و نمی گذاشتند استاد وارد دانشگاه شود، همان استادی که روزی برای آن ها از دانشگاه علم گذشت و امروز همان ها از استاد میگذرند...

قضیه ای که متأسفانه در دانشگاه شریف در سال 1384 و دانشگاه امیرکبیر در سال 1387 اتفاق افتاد و به ساحت مقدس شهدای گمنامی که قرار بود در دانشگاه درس عشق و معرفت بدهند هتک حرمت شد...

  • سید حمزه قاسمی

مادر پیـــــری دارم

یک زن، سه بـچه قــد و نیـم قـد...

از دار دنـیا چیـزی نـدارم جـز یک پـیام:

قـیامـت یقـه تـان را مـی گـیرم؛

اگـر ولــــی فقـیـــــه را تـنهـا بگـذاریـد...!

(وصیت نامه شهید مجید محمودی)

  • سید حمزه قاسمی

عاشق امام بود،حتی قبل از انقلاب محبتی که نسیت به امام داشت قابل توصیف نبود.زمانی که برای امام کسالت قلبی پیش امده بود،رفته بود سفر.توی راه وقتی خبر را شنید از ناراحتی ماشین را زد کنار جاده.گریه می کرد و می گفت:((خدایا از عمر ما بکاه و به عمر رهبرمان بیفزا.))
تهران که امد رفت بیمارستان اعلام امادگی کرده بود برای اهدای قلب به حضرت امام(ره)

شهید احمد کشوری
  • سید حمزه قاسمی

یک روز گرم تابستان،با مهدی و چند تا از بچه های محله سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.بچه ها به مهدی پاس دادنداو هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛تو همین لحظه ی حساس به یکباره مادر مهدی اومد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت:مهدی،اقا مهدی،برای ناهار نون نداریم برو از سر کوچه نون بگیر مادر.مهدی که توپ رو نگه داشته بود دیگه ادامه نداد توپ رو به هم تیمیش پاس داد و دوید سمت نانوایی!

نوجوانی شهید مهدی زین الدین
  • سید حمزه قاسمی

سال دوم دبیرستان بود.قد وهیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود.خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند اما او کسی را اذیت نمی کرد.یک روز وارد خانه شدو بی قرار و
و بی مقدمه گفت:دیگه مدرسه نمیرم!
با تعجب پرسیدم:چرا؟
گفت:با اقا معلم دعوا کردم اونها هم من رو اخراج کردن.
کمی نگاهش کردم و گفتم:پسرم خوب چرا دعوا کردی؟!جواب درستی نداد.اما وقتی از دوستاش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت.همه کلاس تجدید شدند.اما فقط یه یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بود و پدرش ادم مهمی بود نمره قبولی داد.شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما
شاهرخ هم درسی به ان معلم داد که دیگه از کار ها نکنه!
شاهرخ بعد از ان مدتی سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش.اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود،اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود.توی محله خیلی ها از او حساب می بردند.

خانم مینا عبدالهی(مادر شهید)
  • سید حمزه قاسمی