شهیدی قبری برای خودش کنده بود.
به مادرش نشان می دهد و می گوید
هرگاه شهید شدم مرا در اینجا خاک کنید.
یک ترکش به نزدیکی او می افتد.
سرش جدا می شود.
وقتی جسد بدون سر را می برند در آن قبر خاک کنند
می بینند آن قبر اندازه ی جسد بدون سر است.
قسمتی از وصیت نامه اش :
منو شرمنده زهرا قرار مده
اگر شهید شدم سر به تنم نباشد.
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم.
به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!»
خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد!
برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ...
گلوله توی پیشانی علی بود.
خاطره ای کوتاه از سردار شهید مهدی زین الدین
جادههای کردستان آن قدر ناامن بود که
وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را
میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی. اما زینالدین که همراهت بود، موقع اذان،
باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.
پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا آقا مهدی رو در حال زیارت خانه خدا دید عده ای هم به دنبالش بودند.
پرسیده بود: اینجا چه میکنی؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم اینجا هم فرمانده هستم.