اخر شب بود.نشسته بود لب حوض و داشت وضو می گرفت.مادر بهش گفت:پسرم تو که همیشه نمازت رو اول وقت می خوندی؛چی شده که...؟!البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که نمازت تا الان عقب افتاده.محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکهمسح پاشو کشید گفت:الهی قربونت برم مادر!نمازم رو سر وقتدر مسجد خوندم.دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم؛شنیدم هر کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابهملائکه تا صبح برایش عبادت می نویسند.
نوجوان شهیدمحمد رضا میدان دار
شیفته امام بود تکلیف کرده بود که صحبت های امام را برایش ضبط کنم و اگر نشد روزنامه اش را برایش بگیرم.انقدر برایش مهم بود که اگر این کار را می کردم از دستم ناراحت می شد.سخنان کوتاه امام را می نوشت؛میزد به دیوار اتاق.می گفت:سخنان امام الهام گرفته ار ایات الهیه بایدجلوی چشممون باشه تا همیشه اونها رو ببینیم و یادمون نره.
شهید مهدی باکری
عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است.
عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد
است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت.
عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید
این پسر سومم.. سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره)
گریه اش گرفته بود..
فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:
چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم…
مصاحبه گر :
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود
روی زمین افتاد و زمزمه میکرد
دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش
داشت اخرین نفساشو میزد
ازش پرسیدم این لحظات اخر چه حرفی برای مردم داری
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن.عکس روی کمپوت ها رو نکنن
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو
با همون طنازی گفت.. آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده …
از خاطرات یک رزمنده