هتلش خیلی توپ بود. همه چیز داشت. حتی زنان هرزه. روحانی ای روی یکی از مبل
های لابی نشسته بود و روزنامه می خواند. قدری آن طرف تر مردی استخوانی
نشسته بود. کت شلوار خاکستری به تن داشت. دو تا هم پیاله هایش هم کنارش
بودند. ته سیگارش را در جاسیگاری فشرد. سوت آهسته ای زد. توجه یکی از زنان
هرزه را جلب کرد. با اشاره به او فهماند که برو سمت حاج آقا. دوستان مرد هم
سرشان را انداخته بودند زیر و موزیانه می خندیدند. زن با تکان دادن سر و
دستش فهماند که هرگز به سمت حاج آقا نمی رود. مرد باز اصرار کرد. زن دستش
را بالای سرش به علامت عمامه چرخاند و رویش را از مرد برگرداند.
ظریفی گفت: لباس روحانیت لباس تقواست و لباس التقوی ذلک خیر [1]