یک روز گرم تابستان،با مهدی و چند تا از بچه های محله سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.بچه ها به مهدی پاس دادنداو هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛تو همین لحظه ی حساس به یکباره مادر مهدی اومد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت:مهدی،اقا مهدی،برای ناهار نون نداریم برو از سر کوچه نون بگیر مادر.مهدی که توپ رو نگه داشته بود دیگه ادامه نداد توپ رو به هم تیمیش پاس داد و دوید سمت نانوایی!
نوجوانی شهید مهدی زین الدین
نوجوانی شهید مهدی زین الدین