سال دوم دبیرستان بود.قد وهیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود.خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند اما او کسی را اذیت نمی کرد.یک روز وارد خانه شدو بی قرار و
و بی مقدمه گفت:دیگه مدرسه نمیرم!
با تعجب پرسیدم:چرا؟
گفت:با اقا معلم دعوا کردم اونها هم من رو اخراج کردن.
کمی نگاهش کردم و گفتم:پسرم خوب چرا دعوا کردی؟!جواب درستی نداد.اما وقتی از دوستاش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت.همه کلاس تجدید شدند.اما فقط یه یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بود و پدرش ادم مهمی بود نمره قبولی داد.شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما
شاهرخ هم درسی به ان معلم داد که دیگه از کار ها نکنه!
شاهرخ بعد از ان مدتی سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش.اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود،اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود.توی محله خیلی ها از او حساب می بردند.
خانم مینا عبدالهی(مادر شهید)
و بی مقدمه گفت:دیگه مدرسه نمیرم!
با تعجب پرسیدم:چرا؟
گفت:با اقا معلم دعوا کردم اونها هم من رو اخراج کردن.
کمی نگاهش کردم و گفتم:پسرم خوب چرا دعوا کردی؟!جواب درستی نداد.اما وقتی از دوستاش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت.همه کلاس تجدید شدند.اما فقط یه یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بود و پدرش ادم مهمی بود نمره قبولی داد.شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما
شاهرخ هم درسی به ان معلم داد که دیگه از کار ها نکنه!
شاهرخ بعد از ان مدتی سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش.اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود،اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود.توی محله خیلی ها از او حساب می بردند.
خانم مینا عبدالهی(مادر شهید)