آقا را که دید...
دست پدرش را رها کرد و به سمت ایشان دوید...
-آقا میشود چفیه تان را به من بدهید...
آقا لبخندی میزنند...
-چفیه را بدهید به آقا...
هر بار با او هم کلام شوی...
با ذوق کودکانه ای میگوید...
آقا به من گفتند آقا...