می گن یه روز ، ﺩﻭ تا ﻭﻫﺎﺑﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﻮﺍﺭﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شن
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍ ﺷﯿﻌﻪ ﺳﺖ...
تصمیم می گیرن ﮐﻪ شیعه رو ﺍﺫﯾﺘﺶ ﮐﻨﻦ؛
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﺮﻡ ﻟﺒﻨﺎﻥ؛ ﺍﻣﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺷﯿﻌﻪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛اه اه اه نرفتم.
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺑﺤﺮﯾﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ
قبول نکردم ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﮐﺜﺮﯾﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺴﺘﻦ...
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﻋﺮﺍﻕ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﻫﻢ ﭘﺮﺍﺯﺷﯿﻌﻪ
ﺍﺳﺖ.
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﮔﻔﺖ:ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺭﻭﭘﺎ؟؟ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻭﻧﺠﺎﻫﻢ ﺗﺸﯿﻊ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﺎ.
ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﯼ
ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺑﺮﻣﯿﺨﻮﺭه. . .
ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﺎ ﺧﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ
ﺑﯿﺎﺭﻥ؛
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺑﺸﻮﻥ ﺭﻭ
ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔت:
ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺳﻔﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ؟ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ
ﺗﻨﻬﺎ جایی هست ﮐﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﺪﺍﺭه!!!
زجـــه بزنم و اشــک بریـــزم تا سبــــک شوم
چـــون میدانم با اینکـــه ندیدمـــت ،با ایـــن که
گــــناه می کنــــــم امــــا عــــاشق منـــــــــی
و مـــــن عــاشـــــق تــر از تـــو را نــدیــــــدم
میـــــــــــــــــــــــدانی چــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟
چــــون شبــــها بـــــــرای گـــناهــان مــن بر روی
نامه عملم اشک میرزی و برای من گریه میکنی . . .!!!
یوسف فاطمه♥♥♥عزیز زهرا . . .
جانم به فداتـــــــ
هر چیزی که در جهان وجود دارد ، حجاب دارد؛
مروارید های گرانبها به وسیله صدفشان محافظت می شوند
زمین با لایه ازن محافظت می شود
شمشیرها با غلاف خود محافظت می شوند
جوهر و مرکب اگر بدون محفظه باشند خشک می شوند
سیب بدون پوست سیاه می شود
موبایل ها با قاب های رنگارنگ محافظت می شوند
ماشین های گرانبها را به وسیله روکش محافظت می کنند تا کثیف نشوند
برای اینکه مگس روی شکلات نشیند آن را داخل بسته بندی می کنند
رسم شده بود توی شیراز که علما و پیش نمازهای معروف، می آمدند تشییع شهدا. و حتی تلقین می خواندند برایشان.
بعد از عملیات بیت المقدس و فتح
خرمشهر هم، شهید آوردند شهر؛ و همین مراسم برقرار بود . . .
حاج آقا طوبایی، پیش نماز مسجدِ کوشک عباس علی شیراز هم
آمده بود.
حاج آقا موقع تلقین دادن، وقتی رسید به نام حضرت حجت، حالش
منقلب شد، ضعف کرد و سست شد. حتی خودش نمی توانست بیاید بالا و کشیدنش بیرون!
پرسیدند: چی شد حاج آقا؟
گفت: به اسم آقا که رسیدم، شهید به
احترام سرش را خم کرد روی سینه! حس کردم، امام زمان (عج) اینجاست و او احترام می
گذارد.
خواهــرم !
شما خسته نشدے از جلوه نمایے تن در بازار اسیران هوا و هوس ؟!
خستہ نشدی از حقارت و ذلالت . . . ؟!
خستہ نشدے از خون کردن دل ❀
مهدے فاطـمه ❀
؟!
خسته نشدی از عهدشکنے هاے پیاپے ات با خداوند . . .
مرگت که رسیــــد ؛
جسمے که سالها مایه ے فخر فروشے و جذب نگاه هاے هرزه بوده
رهایتــــ مے کند . . .
آنوقتــــ تو مے مانے و کوهے از گناه !
تو هستے و نگـاه هاے تحقیـر آمیـز . . .
تو هستے و نگـاه هاے ❀
اهـل بیـت و شهـداء ❀ .
خاطره ای کوتاه از سردار شهید مهدی زین الدین
جادههای کردستان آن قدر ناامن بود که
وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را
میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی. اما زینالدین که همراهت بود، موقع اذان،
باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.
پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا آقا مهدی رو در حال زیارت خانه خدا دید عده ای هم به دنبالش بودند.
پرسیده بود: اینجا چه میکنی؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم اینجا هم فرمانده هستم.