یا صاحب الزمان!
دلمان عنایتی میخواهد ..... اما مگر این دل ارزش عنایتتان را دارد
هر روز به یادمان هستید و از احوالمان با خبر
اما ..... شرمنده که بی خیریم از احوالتان ....
از بس پرده های گناه بر دل و دیده افکنده ایم
اما امیدمان به دعای شماست.... تا بلکه توفیق توبه و بازگشت بیابیم
.
.
.
پس بدان که هیچ معبودى جز خدا نیست و براى گناه خویش آمرزش جوى و براى
مردان و زنان با ایمان [طلب مغفرت کن] و خداست که فرجام و مآل [هر یک از]
شما را مىداند
(محمد/۱۹)
آمـــده بود مرخصی. داشتیم در موردجبهه با هم حرف می زدیــم
لابه لای صحبت گفتم :
«کـــاش می شد من هم باهات بیام جبـهه»
لبخــندی زد و پاسخـــی داد که قـــانع شدم.
گفت:
« هیــچ می دانی سیاهـــی چادر تو از ســرخی خون من کوبنده تـر است؟
همیــن که حجـــابت را رعایت کنـــی ، مبـــارزه ات را انجـــام داده ای »
برتراند راسل:
از لحاظ هنر مایه تاسف است که به آسانی بتوان به زنان دست یافت وخیلی بهتر است که وصال زنان دشوار باشد بدون آنکه غیر ممکن گردد.
چارلی چاپلین:
دخترم هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند...
برهنگی بیماری عصر ماست به گمان من تن عریان تو باید ازآن کسی باشد که روح عریانش از آن توست.
ترولوپ(رمان نویس)
یکی از دلایل نویسنده شدن او این بود که به دختران بیاموزد که عفت گوهری است که ارزش حفاظت دارد.
خانم ایفیلین کوبالاد(نویسنده انگلیسی که بالاخره به اسلام گروید):
در مقام و بزرگی زن در اسلام همین بس که مسلمین او را "حرم"که از احترام و حرمت گرفته شده میخوانند.
ادوارد یاکوب(جهانگرد و طبیب آلمانی):
در ایران در بازار به زنانی با چادر بر میخورید که به هنگام صحبت کردن از طرز تکلم آنها می توان به مقام بلندشان پی برد.زنان ایرانی در خروج از منزل آزادی بسیاری دارند و علی رغم جدار مستور خود به همه امور اعمال نفوذ دارند حتی در کارهای سیاسی در سقوط برخی حکام و وزرا سرنخ را باید از آنها جست.
دکتر علی شریعتی:
زنی که زیبایی اندیشه نداشته باشد زیبایی بدنش را به نمایش میگذارد.
هولاک آلیس:
بدون وجود پاکدامنی نه میتوانیم آن خلوص و صفای نابی را که تجلی نهایی عشق است به دست آوریم و نه میتوانیم ارزش آن را به درستی درک کنیم.
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم.
به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید.
در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!»
خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد!
برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ...
گلوله توی پیشانی علی بود.