خاطره ای کوتاه از سردار شهید مهدی زین الدین
جادههای کردستان آن قدر ناامن بود که
وقتی میخواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصا توی تاریکی، باید گاز ماشین را
میگرفتی، پشت سرت را هم نگاه نمیکردی. اما زینالدین که همراهت بود، موقع اذان،
باید میایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند. اصلا راه نداشت.
پس از شهادتش یکی از برادران در عالم رویا آقا مهدی رو در حال زیارت خانه خدا دید عده ای هم به دنبالش بودند.
پرسیده بود: اینجا چه میکنی؟ گفته بود: به خاطر نمازهای اول وقت که خواندم اینجا هم فرمانده هستم.
اخر شب بود.نشسته بود لب حوض و داشت وضو می گرفت.مادر بهش گفت:پسرم تو که همیشه نمازت رو اول وقت می خوندی؛چی شده که...؟!البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که نمازت تا الان عقب افتاده.محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکهمسح پاشو کشید گفت:الهی قربونت برم مادر!نمازم رو سر وقتدر مسجد خوندم.دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم؛شنیدم هر کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابهملائکه تا صبح برایش عبادت می نویسند.
نوجوان شهیدمحمد رضا میدان دار
شیفته امام بود تکلیف کرده بود که صحبت های امام را برایش ضبط کنم و اگر نشد روزنامه اش را برایش بگیرم.انقدر برایش مهم بود که اگر این کار را می کردم از دستم ناراحت می شد.سخنان کوتاه امام را می نوشت؛میزد به دیوار اتاق.می گفت:سخنان امام الهام گرفته ار ایات الهیه بایدجلوی چشممون باشه تا همیشه اونها رو ببینیم و یادمون نره.
شهید مهدی باکری