پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
گفت : باقالا پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را میخوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
...
چند سال بعد ... والفجر 8 ... درون اروند گم شد ...
...
مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد ...
هوالشهید
کنار خیابان داشتم با ابراهیم صحبت می کردم. یکهو دیدم صورتش سرخ شد.
ردنگاهش را گرفتم . یک زن بدحجاب کنار کیوسک تلفن ایستاده بود. ابراهیم باناراحتی رویش را برگرداند و با همان ناراحتی گفت :«غیرت شوهرش کجا رفته؟ غیرت پدرش کجا رفته؟غیرت برادرش کجا رفته؟ »
روکرد به آسمان و باحالی پریشان گفت: « خدایا تو خودت شاهد باش که ما حاضر نیستیم چنین صحنه های خلافی را در این مملکت ببینیم. مبادا به خاطر این ها به ما غضب کنی و بلاهای خودت را برسر ما نازل کنی؟»
ساکنان ملک اعظم5 . منزل شهید ابراهیم امیرعباسی . ص 23
امام رضا علیه السلام فرمودند: رسول خدا هفت گروه را لعن می کردند؛ یک دسته از انها مردانی هستند که از زنان خود غافل باشند.
مستدرک الوسائل . ج14 . ص291 . بحارالانوار ج76 . ص 116
بسم رب الزهرا و الشهدا ء و الصدیقین
دزفول بودیم که زنگ زد و گفت : اگر امکان دارد به تهران بیایید باشماکار دارم.
من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم.
گفت آسایشگاهی که من در آن هستم در طبقه دوم ساختمان است و من میخواهم به طبقه اول منتقل شوم.
تعجب کردم . گفتم: « شما یک سال در این آسایشگاه بیشتر نمی مانی . پس چه دلیلی دارد که می خواهی به طبقه اول بیایی؟»
گفت : « این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است . خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می شناسی از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.»
مسئول آسایشگاه در حالی که می خندید بالحن خاصی گفت : « آسایشگاه بالا سرقفلی دارد! ولی به روی چشم . او را به طبقه اول منتقل میکنم.»
پرواز تا بی نهایت ص 34 شهید عباس بابایی به روایت ستوان محمدسعیدنیا
حضرت عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمودند: شمارا برحذر می دارم از نگاه نامحرمان ؛ چرا که بذر شهوت را در قلب انسان می کارد و او را به هر فتنه و فساد دیگری می کشاند.
مستدرک الوسائل ج 14 ص270 و بحار الانوار ج14 ص 325
از منطقه که برمی گشتیم ، معمولاً هر بار منزل یکی از دوستان دور هم جمع می شدیم و همان جمع های دوستانه ای را که در جبهه های نبرد داشتیم ، دوباره تشکیل می دادیم.
آن شب هم مثل شب های قبل در منزل یکی از دوستان دور هم بودیم و از هر دری سخنی می راندیم. خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر.
در این بین محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت : «بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم» . این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد.
اما محمود خیلی جدّی دوباره گفت : « بچه ها ! حرفی دارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.»
می دانم این بار که رفتم دیگر برنمی گردم . اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم . بعد از آن هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می کنید.
محمود نفس عمیقی کشید و گفت : «تمام اینها را می بخشم»
اما سفارشی دارم.
« وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید و بروید کت برای شنا ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »
راوی : مقامیان شهید محمود شهیان زاده
خاطرات شهید سیزده ساله بهنام احمدی
خاطرات شهید حسن باقری
میکرد اروم نمی گرفت.از بس درد داشت گریه میکرد،میرفتم کنارش میگفتم:مادر بذار پهلوت رو بمالم شاید دردش
اروم بشه. میگفت:نه مادر جان این درد ارث مادرم زهرا(س) است،بذار با همین درد به ارامش برسم.
مادر شهید سید مجتبی علمدار
جایگاه نماز در زندگی من و تو کجاست؟