درحین عملیات، بیشتر رزمندگان مجروح یا شهید شدند و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده ماندند...
شگفت آنکه همین چند نفر، توانستند 350تن از کماندوهای دشمن را به اسارت بگیرند...
در حین تخلیه اسیران، یکی از افسران عراقی با اصرار خواستار ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی شد...
به علت مسائل امنیتی، رزمنده دیگری را به جای فرمانده معرفی کردند، ولی افسر بعثی ناباورانه گفت:
«نه! این نیست. او سوار بر اسبی سفید بود و ما هرچه به سویش تیراندازی کردیم، در او اثری نداشت. من می خواهم او را ببینم...»