اللهم عجل لولیک الفرج

مشخصات بلاگ
اللهم عجل لولیک الفرج

با سلام خدمت خوانندگان عزیز اگر امکان دارد بعد از خواندن هر مطلب حتما نظر بدید.کپی کردن مطالب به شرط یک صلوات.

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است


سال دوم دبیرستان بود.قد وهیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود.خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند اما او کسی را اذیت نمی کرد.یک روز وارد خانه شدو بی قرار و
و بی مقدمه گفت:دیگه مدرسه نمیرم!
با تعجب پرسیدم:چرا؟
گفت:با اقا معلم دعوا کردم اونها هم من رو اخراج کردن.
کمی نگاهش کردم و گفتم:پسرم خوب چرا دعوا کردی؟!جواب درستی نداد.اما وقتی از دوستاش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت.همه کلاس تجدید شدند.اما فقط یه یکی از بچه ها که به اصطلاح اقازاده بود و پدرش ادم مهمی بود نمره قبولی داد.شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما
شاهرخ هم درسی به ان معلم داد که دیگه از کار ها نکنه!
شاهرخ بعد از ان مدتی سراغ کار رفت، بعد هم سراغ ورزش.اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود،اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود.توی محله خیلی ها از او حساب می بردند.

خانم مینا عبدالهی(مادر شهید)
  • سید حمزه قاسمی


شهیدی قبری برای خودش کنده بود.

به مادرش نشان می دهد و می گوید

هرگاه شهید شدم مرا در اینجا خاک کنید.

یک ترکش به نزدیکی او می افتد.

سرش جدا می شود.

وقتی جسد بدون سر را می برند در آن قبر خاک کنند

می بینند آن قبر اندازه ی جسد بدون سر است.


قسمتی از وصیت نامه اش :

منو شرمنده زهرا قرار مده

اگر شهید شدم سر به تنم نباشد.

  • سید حمزه قاسمی

اصطلاح های جنگی :

اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا.

چه برداشتی از جبهه دارید؟ به خدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.

کلوا و اشربوا حتی اذابلغت الحلقوم

دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز.

مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران)

آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا)

چهره ترکش پسند(صورت نورانی)

موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند)

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.)

  • سید حمزه قاسمی

میگفت : اســرای ایـرانی خیلی سعــی میکردند اسامی شــون رو

به ایران برسونند تا برسه به دست صلیـب ســرخ آخه افـرادی که

اسماشون تو صلیب سرخ ثبـت نمیشد و میبــردند درسامــرا و در

کارخانجـات تولیدات شیمیایی ازشون به عنوان نمونه استفاده میکردند

  • سید حمزه قاسمی


شهید خرازی...

از همان نوجوانی، همیشه عادت داشت کت و کاپشنش را بیاندازد

روی دوشش ! بی خیال این بود که دستانش را ببرد توی آستین !

آستین کت و کاپشنش معمولا خالی بود ! و مدام تکان می خورد !

می گفتم : مادر ! آخر چرا همچین لباس می پوشی؟! می گفت : اینطوری راحت ترم ! راحت تر می پوشم و راحت تر در می آورم !

بعدا که توی طلائیه ، دستش را داد به خدا ، آمد خانه و خندید و گفت: دیدی مادر ! آستین پسرت، از اول هم دست نمی خواست !

های های می خندید ...

  • سید حمزه قاسمی


واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.

داوطلب زیاد بود ...

قرعه انداختند.

افتاد بنام یه جوون.

همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!

گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "

بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.

دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .

جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.

بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.

همه رفتن الا پیرمرد.

گفتند: " بیا! "

گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!

مادرش منتظره! "

بیادش یک صلوات
  • سید حمزه قاسمی

سر دادند که روسری ها نیفتند

روسری ها هم از سرها افتادند!!!

آن روز از سه راهی شهادت گذشتند

امروز در دو راهی عافیت مانده ایم!!

آنجا خدا بود و اخلاص

اینجا

«الذی یوسوس فی صدور الناس»
  • سید حمزه قاسمی

آخرین بار.......
کارنامه اش رو که گرفت ، راه افتاد برود جبهه ....
این چندمین باری بود که می رفت...
همه اومده بودیم دم در...
بابا قرآن کوچیکش رو باز کرد...
صورتش سرخ شد...
احمد رضا رو دوباره بغل کرد و بوسید...
وقتی احمد رضا رفت به بابا گفتم چه آیه ای اومد؟
گفت: آیه ای که ابراهیم پسرش رو می برد برا قربانی
مکث کرد ، دوباره صورتش سرخ شد...
گفت: این بار آخره... بچه ام دیگه بر نمی گرده...
  • سید حمزه قاسمی

  • سید حمزه قاسمی

مصطفــی، آقـا آقـا نمـی‌کـرد
چفیـه نمـی‌انـداختـــــ
عکس آقـا را تـوی گوشیش نـداشتــــ
هــی دم از ولایتـــــ نمـی‌زد
ولــی در عمـل مطیـع ولایتــــ بـود

  • سید حمزه قاسمی