بسم رب الحسین (ع)
بگو به یار ندیدم، صبا که یار خمیدم
ببین ز غصه بریدم ، امید وصل سحر را
نشد به خواب ببینم، جمال یار غمینم
دمی نظاره نشینم، دو چشم خسته و تر را
فراق و درد نداری، بساط گریه و زاری
مرا که به یاد داری، گدای دوره گر را
پی ات به آه و فغانم، به کوچه کوچه روانم
به استخوانم و نانم، کرم سگ دم در را
گهی به سهله روانه، گهی حرم سحرانه
دلم گرفته بهانه، جمال ناز قمر را
ز بس که عهد گسستم، به شام تیره نشستم
تو را ز ساقه شکستم، ز مادر تو کمر را
ز فرط غصه چنینی، همین که خیمه نشینی
دعام کن که ببینی، من و گناه و حذر را
در عملیات بیت المقدس [؟] بعد از اینکه 'گردان ابوذر لشکر المهدى (عج)'، 'تپه 185' را فتح کرد، تعداد زیادى اسیر گرفتیم. هوا به قدرى گرم بود که خیل اسرا تا چشمشان به نیروهاى ما مى افتاد به اتفاق مى گفتند: 'ماء'. سر و وضع رقت بارشان فرصت تأمل را از آدم مى گرفت. با آنکه هر کدام از بچه ها بیش از یک قمقمه آب در اختیار نداشتند، اغلب به مولایشان اقتدا کردند و آنها را در اختیار دشمن خود گذاشتند. آبى که واقعا در آن بیابان برهوت، حکم کیمیا را داشت. درد سر ندهم، تا ظهر آن روز آب به ما نرسید. آتش بى وقفه دشمن تردد خودروها را مختل کرده بود. در طول راه که اسرا را به عقب مى بردیم به گندابى رسیدیم که در چاله اى جمع شده بود. برادران از فرط گرمازدگى و عطش از آن نوشیدند. بعضى هم با یاد تشنگى آقا ابى عبدالله (ع) خود را دلدارى و به راه ادامه مى دادند تا عصر آن روز که با فرستادن یک ماشین یخ به دادمان رسیدند.
***
از بهشتی پرسید؛ روحانی هم میتونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا میتونه بره به شرط این که علم اون رو داشته باشد نه این که تکیهاش به علوم حوزوی باشه. گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده.
***
صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بودند هشت طبقه است. راننده، بهشتیشناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.
***
بنیصدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنیصدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش میکنم. بهشتی میگفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه.
چند ماه مونده بود به آخرین اعزامش..
می دیدم هر روز داره مابین نمازهاش دو رکعت نماز میخونه.
ازش پرسیدم:
این چه نمازیه؟
فقط میخندید، می گفت: بعدا بهت میگم..
یک هفته مونده به آخرین اعزامش،
یه روز خوشحال آمد به خونه، دستش یه کاغذ بود.
ازم پرسید:
یادته چندماه پیش از من درباره نماز دو رکعتی هایی که میخوندم سوال کردی؟!
من نذر کرده بودم ، به مدت سه ماه هر روز، مابین نمازهام دو رکعت نماز حاجت بخونم.
خدا هم نذرم رو قبول کرد، این هم برگه اعزامم به جبهه است.
چند روز بعد قراره به جنوب اعزام بشیم.
من میرم، چندماه بعد بر میگردم و تو رو هم با خودم میبرم.
چند روز بعد، جعفر رفت و...
ولی هفت سال بعد برگشت ، این بار روی دستهای مردم...
اون قد رعنا و رشید، شده بود به اندازه یه قنداق بچه...
اون قد رعنا و رشید، شده بود چند تا استخون..
کجایید ای سبکبالان عاشق پرنده تر زمرغان هوایی
به فتح خیر و بیت المقدس به حق همت ان سردار بی سر
به حق خیمه گردان تخریب به پرواز علمداران تخریب
به فاوآن شهر زهرا وصفایش به حق پرچم سبز رضایش
به حق خاک غمگین شلمچه به شب های دل انگیز شلمچه
به یا زهرای شب های جدایی به حیدر حیدر شب های رهایی
به مفقودالاثر های زمانه که نیست از بهرشان نام و نشانه
به حق غربت این بیقراران همین جا ماندگان این یادگاران
خداوندا قسم بر این قسم ها بده پایان تو بر فصل ستم ها
ئبده اذنی که مولامان بیاید گره از عقده رهبر گشاید
خدایا تا ظهور دولت یار عزیزم خامنه ای را نگهدار